یــــــــــــکــــــــــ روزه شدنت
بلاخره اون شب سخت با رویای شیرینش برامون گذشتو روز رسید بابا مهدی اومد کارای ترخیصمونو انجام داد و مارو برد دم خونمون اونجا بابای بابا مهدی منتظرمون بود تا برات گوسفند قربونی بکنه و ماهم رفتیم و عملیات به انجام رسید و برگشتیم خونه مامانجی دیگه بیشتر چشماتو باز میکردی و بهتر شیر میخوردی خب بزرگتر شده بودی دیگه الان یــــــــــــکـــــــــــ روزت بود عسلم ...
نویسنده :
مامی رهی
5:09