رهیرهی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

رهی عشق کوچولو

یــــــــــــکــــــــــ روزه شدنت

بلاخره اون شب سخت با رویای شیرینش برامون گذشتو روز رسید بابا مهدی اومد کارای ترخیصمونو انجام داد و مارو برد دم خونمون اونجا بابای بابا مهدی منتظرمون بود تا برات گوسفند قربونی بکنه و ماهم رفتیم و عملیات به انجام رسید و برگشتیم خونه مامانجی دیگه بیشتر چشماتو باز میکردی و بهتر شیر میخوردی خب بزرگتر شده بودی دیگه الان یــــــــــــکـــــــــــ روزت بود عسلم ...
25 فروردين 1393

اولین شب در کنار هم

دیگه شب شده بود و کم کم داشت درد میومد سراغم  که یهو دیدم یه پیام از طرف بابا مهدی برام اومده که نوشته بود من تو بیمارستانم ولی خب اونجا که بخش زنان بود و بابایی نمیتونست بیاد تو ؟؟؟   اما بابایی زرنگتر از این حرفاست نمیدونم چجوری نگهبان و پرستارارو راضی کرده بود تا بیاد پشت در اتاق و مارو ببینه منم با سختی شمارو با تختت بردم جلوی در و بابا مهدی رو ذوق زده کردم بابایی هم یه عکس ازت گرفت تا شب بهش نگاه کنه تا خوابش ببره  ماهم رفتیم بخوابیم البته شما که خواب بودی منم هرچی تلاش کردم خوابم نبرد تا دم دمای صبح قرار بود فردا مرخص بشیم و بیایم خونه مامانجی که یه مدت مامانجی از جفتمون پرستاری کنه باید هوای مامانج...
25 فروردين 1393

وقتی از من سیراب شدی

اولین باری که میخواستم شیر دادنو شروع کنم برام مثل یه پروسه سخت و غیر ممکن بود نمیدونم چرا نمیتونستم شما خواب بودی و اون خانم پرستار هی شمارو میذاشت زیر سینه من تا شیر بخوری و بهم آموزش میداد ولی نه شما بلد بودی بمکی نه من بلد بودم درست تو بغل بگیرمت و بهت شیر بدم خیلی برام سخت بود الان که بهش فکر میکنم خندم میگیره ولی اونموقع واقعا به نظر نشدنی میومد خیس عرق میشدم ولی شما نمیتونستی نوک سینه رو پیدا کنی و سیر شی و این حس که تو گرسنه ای و من نمیتونم سیرت کنم داشت عذابم میداد وقتی که دیگه موفق شدم با درد بسیار زیاد بهت شیر بدم و اولین شیر زندگیت رو از وجود مادرت نوشیدی یه حس خوبی تو وجود جفتمون بود یه حس رضـــایـــــتــــــ ...
25 فروردين 1393

وقتی چشماتو دیدم ....

 اولین باری که چشمای نازتو باز کردی  حدود ساعت 6 عصر بود وای که نمیدونم چی بگممم  نمیدونم چه حسی بود فقط میدونم حس خوبی رو تجربه میکردم فوری ازت عکس گرفتم تا وقتی دوباره چشماتو بستی هی نگاهش کنم و قربون صدقت برم پسر گلم     راستی : رهی جونم شما روز دوشنبه (( 20/6/1391 )) ساعت 1.25 دقیقه ظهر در بیمارستان آتیه با وزن 3.430 کیلو و قد 50 cm و دور سر 37 cm صحیح و سالم قدم رو چشمای من گذاشتی   به روزگارم خوش اومدی عزیزم  مامانی به فدات ...
25 فروردين 1393

اولین خاطره

   پسرکم از همون لحظه که دیدمت دیگه نمیتونستم چشم ازت بردارم هنوز درد سراغم نیومده بود حس خوبی داشتم ولی نمیدونم چرا بابا مهدی تو خودش بود حتی خاله مریم گفت نمیدونم چرا من که بهش تبریک گفتم خیلی سرد جوابمو داد نفهمیدم از چی دلخوره !!!   (( بعدا بابا مهدی برام تعریف کرد که اون لحظه که شما به دنیا میای چون من بیهوش بودم و شما نباید دمای بدنت پایین میومده و نمیشده که بذارنت تو بغل من ، فورا شما رو میبرن تو یه اتاقی و میذارنت تو یه تخت کوچولو تا اونجا گرم نگهت دارن تا من بهوش بیام و بتونم به شما شیر بدم ولی بابا مهدی نمیدونسته و فکر کرده خدایی نکرده شما مشکلی داری که بردنت اونجا و همونجا از پشت شیشه ها نگاهت میک...
25 فروردين 1393

گویی دنیایم بهشت شد

حسی که اون لحظه داشتم رو هیچ وقت درک نکرده بودم و میدونم دیگه هرگز هم برام تکرار نمیشه تو حال خودم نبودم یه حس خاصی بود خیلی عجیب میخواستم کسی رو ببینم که 9 ماه تمام تو دلم بوده و باهاش زندگی کرده بودم همه روزا و شبامون به هم گره خورده بود و باهاش دردو دل کرده بودم با تمام وجودم حسش میکردم و میدونم که این حس و حال خوب برای اونم قابل درک بوده حالا همه این چیزها و روزا و شبا گذشته بودن و من میخواستم رویای شیرینمو ببینم واااااااااای اون لحظه که آوردنت پیش من رهی جان به یکباره عوض شدم مادر  شدم مادر   عاقبت در یک شب از شبهای دور کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان ...
12 فروردين 1393

ثبت اولین دیدار

  نمیدونی تا قبل اینکه به دنیا بیای چقدر چهره ات برام مبهم بود مامانی ولی وقتی دیدمت یه دل نه صد دل عاشق قیافت شدم باور نمیکنی اگه بگم که چشم ازت برنمیداشتم منتظر بودم برای لحظه ای چشماتو باز کنی تا بتونم رنگ چشمای قشنگتو ببینم داشتم باهات عاشق میشدم دوباره عاشق میشدم     ...
11 فروردين 1393
1